انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)

ساخت وبلاگ
هر ثانیه از زمان دلیلی است برای زندگی کردن، زندگی کردنی که هدفش مطلقا فقط "زنده ماندن" نیست. تنها یک دلیل برای مردنم کافیست، بد شدن اونقدری بد که "تنفر" بشود نتیجه حس کردن خودم، خدا نیارد آن روز را مطمئنا آمدنش مهر تاییدی است برای مرگم، مرگ روحم، مرگ روانم، تکه تکه شدن تمام عصب ها و سلول های پیچ و تاب خورده در کالبدم، جسم و دم و بازدمم هم بمیرند که نور علی نور میشود وگرنه جان داشتنشان مساوی است با زجرکُش کردنم. و اما 13 دلیل من:  1. خدا: خودم را در قبال خلقتش مسئول میدانم، ناامید کردنش یعنی زندگی کردن برای عبث. 2. خودم: وقتی زندگی فرصت است و خواست من زندگی را زندگی کردن به قیمت تلاشی با نهایت توان پس مردن را فقط با حکمت خدا میپذیرم و بس. 3. پدر و مادرم: فقط چند گام دیگر باقیست تا نقش ثابت روی لبانشان لبخند خوشحالی باشد و نفس عمیق جاری در جان و دلشان از سر آرامش. 4. بچه ها: تمام بچه های عالم، دیدن ذوق کردنشان با خیره شدن به یک آبنبات چوبی، دیدن بالا و پایین پریدنشان در شهربازی. 5. خانواده: خانواده یعنی اجتماع کُل، همه، خوشبختی خواهر و برادرها، موفقیت نسل های بعدی خانواده ام، شنیدن جمله "خیر از جوونیت ببینی" از مادرِ دوم و ... 6. همراه: هیچ وقت در تصوراتم خودم را تنها نمیبینم با این حال تا کنون هیچ آمادگی برای همراهی و همراه شدن در خودم ایجاد نکردم. 7. دوقلوهام: اگر روزی خدا مورد شش انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 172 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

عادت کردیم به غد بازی، رُک حرفت رو بگو، نگران نباش ناراحت نمیشم، وسط دعوا حلوا خیرات نمیکنن این جمله ها بصورت روتین تکرار میشن، چرا فکر نمیکنیم به مهربونی هم نیاز داریم بعضی وقتها خودمون باید یادآوری کنیم، همش توقع همش خودخوری نمیشه که، امروز گفتم: حداقل دو سه روزی با من مهربون باشید لطفا.

یادآوری میکنم چون دوست ندارم دلم توسط کسایی که دوستشون دارم بشکنه.

به این یادآوری گدایی کردن محبت نمیگن.

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 182 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

خیلی وقتا از اینکه "خِنگ" فرض شم اِبایی ندارم، حتی ناراحت هم نمیشم چون خودم مطمئنم میفهمم چون خودم میدونم خنگ نیستم.


:: حتی معتقدم برای بعضی وقتا باید "نفهمیدن" رو یاد گرفت.

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 208 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

معتاد شدم به این هوا هندزفری مختص عصرهای پاییز یا شب های تابستان نیست، میتوان در پاییزی ترین سحرگاهِ مِه گرفته یک روز دوشنبه زمستان، هندزفری را از زیر مقنعه چپاند داخل گوش و آهنگ هایی بدون ترتیب خاص را یکی پس از دیگری پلی کرد: چاووشی، دایان، وُیس های خاطره انگیز، صدای سه تار فرناز، ترانه ای با این مضمون "داری خوابم میکنی، مست و خرابم میکنی ..."، حتی هیراد و ... میتوان شال نارنجی رنگ را تا زیر چشم ها بالا کشید و کمی کُندتر از اکیب پیاده روی گام برداشت و چشم دوخت به قدم های تند آدم ها به گم شدنشان در مِه، امان از نسیم سحرگاه، امان از شبنم، امان از این مِه که دل های آرام را هم پرتلاطم میکند یک عاشق تمام عیار. انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 186 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

حس میکنم کلی انرژی تخلیه نشده دارم. یه کار، خلاقیت، تفریح، یه حرکت خلاصه یه چیز جالب پیشنهاد بدین لطفا. به یکم تنوع و تغییر نیاز دارم. "سرویس بهداشتی" روم به دیوار اساسی ترین مشکل ساختمان اداره ما همین سرویس بهداشتیه.همکارم امروز سرش خیلی شلوغ بود، اومده اتاق میگه: کسی سراغ منو نگرفت؟؟  من: خب جانم کافیه یکی بگه خانم "ف". کارگزین، امین اموال، حسابدار، امور مالی و بهداشت مدارس یکصدا میگن: دستشوووویییه. البته مسئول گسترش، بیماری های واگیر و مسئول خدمات هم یکم همت کنن و حواسشون جمع باشه میتونن بقیه رو همراهی کنند. انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 195 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

انگشتام روی کیبورد برا نوشتن گزارش دیروز در حال حرکت بودند، نگاه خیره رو خیلی زود حس میکنم حتی نگاهی به فاصله چند متر. سرم رو بالا آوردم چند ثانیه گیج نگاهش کردم، وای خدا این مرد همون آقا معلم دوست داشتنی درس علوم سوم راهنماییمه که یه بار سر لجبازیم بهم گفت "دختر لوس و غُد و مغرور"؟؟ روز تولدش یادم رفته ولی میدونم سال تولدش پنجاه نه ولی مردی که بعد از چند ثانیه مکث دویدم طرفش و سلام دادم و اونم گفت: واای پررری، خیلی شکسته تر از یک مرد سی و هفت ساله بود خیلی. نیومد چای بخوره گویا پایین خانم و دخترش منتظرش بودن، تا لحظه خروج تنهاش نذاشتم. موقع رفتن بهم گفت: خیلی خوشحالم بزرگ شدنت رو میبینم پریِ همیشه خندان. منم گفتم که همیشه از خوبیاشون تعریف میکنم. تو خداحافظی فامیلیم رو گفت، لبخند زدم. گفت: واقعا بزرگ شدی دختر. + حتی دانشگاه هم نود درصد استادام منو با اسم کوچک صدا میزدن. انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 178 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

شروع میکنم به نوشتن پست جدید، وسطاش میبینم طولانی شد بیخیالش میشم.


انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 172 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

امروز یکی دوتا از دانش آموزهای بابا در سال 1358 که گویا کلاس دوم ابتدایی بودن اون زمان اومدن خونه ما تا هماهنگ شن برای بابا تولد شصت سالگی بگیرن که یه ماه دیر جنبیده بودن، برا روز معلم هم به توافق نرسیدن قرار شد یه جشن بگیرن، دلمو صابون زده بودم برا جشن که گفتن تو مدرسه میگیریم. اگر من بخوام فقط یه معلمم رو انتخاب کنم تا سورپرایزش کنم حتما معلم چهارم ابتدائیم خانم تارودی پور رو انتخاب میکنم، وقتی معلم ما بود حتما بیشتر از ده سال سابقه داشت، یک خانم چشم و ابرو مشکی، شوهرش کچل بود، خیلی سال بود ازدواج کرده بودن و بچه دار نمیشدن، منو لوسم میکرد، اینقدر بهم محبت میکرد که بقیه بچه ها حسودی کنن، چند بار از مامانم اجازه گرفت منو برد خونه اش، موهامو شونه کرد نه یک بار نه دو بار حداقل پنج بار، دستای کوچکم رو کف دست بلند و کشیده اش میذاشت و نوازش میکرد. حتی اون زمان تو عالم بچگی فهمیدم که عاشق بچه است، حتما بهترین مامان دنیا میشه. همیشه عادت داشتم قبل خواب با خدا حرف بزنم هنوزم این عادت همراه منه، چند شب قبل از خواب فقط از خدا براش بچه میخواستم، شوهرش ظاهرا یه مرد خشن و جدی بود ولی وقتی رفتم خونه اشون یادمه رو موهام دست کشید و دماغمو با دستش کشید و گفت: آفرین دختر کوچولو، پرسیدم برا چی؟؟ گفت: چون خانم معلمت رو دوست داری. تا اول راهنمایی با خانم معلمم تلفنی در ارتباط بودم بعدترها گُمش کردم، پ انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 146 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

"به نام خدا" تاریخ: 96/10/27 ساعت: 13:05  سلام رفیق جانم.... از روزگار و احوالت کم و بیش باخبرم، میدانم غیرقابل پیش بینی ترین، گاه با ثبات ترین و گاه بی ثبات ترین دختربچه جهانی. همیشه سعی میکنم در برخورد با تو کلمه "کاش" را از فرهنگ لغاتم حذف کنم. میدانم تویی که الانِ من را ساختی، چه روزهایی را چه ثانیه هایی را سپری کردی تا الانِ آرام من  پس از چند ساعتی بازی با دستگاه های شوک، نوارقلب، ساکش و سرزدن به آزمایشگاه روی میز کارش دست چپش را تکیه گاه سرش کند و خیره شود به انعکاس تصویرش روی کُمدِ رو به رویش، قد کشیدنت را یادآور شود و بازخوانی کند ایام رفته را. یک ریست چنددقیقه ای، بازگشت به تنظیمات اولیه. در ذهنم جدالی است سر انتخابِ اولین صحنه از تو، اینکه جان به لب رساندن های مادر را که تو مسببش بودی به یاد بیاورم یا تنها دست نوازش و دوست داشته شدنت آن هم فقط از جانب برادر بزرگ را. تو بهتر از هرکس میدانی که تبعیض مشهود من بین محمدامین و بقیه بچه های دنیا ریشه در ناخودآگاهم دارد و قبل از به دنیا آمدنش همراه من بوده، تلافی عاشقانه های پدرش نیست، محمدامینِ الان، همان آن زمان های توست برای من در قالب پسر بچه. لبخندم کِش میاید با دیدن تصاویر بچگانه ات که شیطنت از چشمانت میبارید، یادآوری پسر بچه هایی که از دستت نالان بودند مستحق قهقه زدن است. رضا هنوز هم با الانِ تو سرسنگین است، میدانم عُقده انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 195 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

ما آدما موجودات بدی هستیم نمیفهمیم که یکی شاید دلش بخواد دوستش داشته باشیم خودخواهیم خودمون رو عادت دادیم به دیدن یه بُعدی از آدما که شناختیم یا شایدم فقط متصور شدیم   ولی  یه آدم میتونه بعضی وقتا نسبت به ما خنثی باشه، بعضی وقتا بهمون فکر کنه، بعضی وقتا ازمون بدش بیاد و بعضی وقتا ... عادی شدن و عادت کردن ذاتا خوب نیست  حتی عادت کردن به خوب بودن امشب بعد از شام نصف یه بسته قارچ رو کباب کردم خوردم چند ماه پیش قارچِ تو پیتزا رو هم سوا میکردم تا این حد بی ثبات  بی نظمی هم بعضا یه جور نظمه خودش یادمون نره به اطرافمون توجه کنیم شاید یکی چشمش دنبال توجه ماست  خب چی میشه یه بار هم دنبال کسی بگردیم که دوستمون داره . . "انتشار در آینده" انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 174 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 21:14

دیگه باج بی باج، یه زن گرفت موهاش تا زانو :))
بابام وسط شعر و رقص و خوش گذشتنا بوسه ای نشاند رو موهای افشانش، عروس هم بوسه ای بر دستان پدر کاشت.
انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 170 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

ساعتش را نگاه کرد. عقربه‌ی کوچکتر کمی جلوتر از عدد دوازده را نشان می‌داد. درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که در این شهر آواره بود. روزی که با پدرش دعوایش شد هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد کار به اینجا برسد. پدر دستش را بالا برد. صورتش داغ شد. بغضش را قورت داد: «میرم میرم برای همیشه از این خراب شده میرم. جایی که دیگه هیچ‌وقت دست تون بهم نرسه» گریان و با شتاب در خانه را به هم کوبید و یک راست به ترمینال رفت. با چند هزارتومانی که ته کیفش بود اولین بلیت اتوبوسی را که به چشمش آمد خرید. اتوبوس مسیر پر پیچ و خم جاده را طی می‌کرد و پسرک با چشمانی اشک بار از شهر دورتر و دورتر می‌شد. حالا روی نیمکت پارک نشسته بود و باد سردی به صورتش می‌خورد. و او درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که گرسنه بود. به گذشته و آینده فکر می‌کرد. به مادرش که حالا درست یک روز و هجده ساعت می‌شد که از او بی‌خبر بود. به نامزدش که حتماً حال و روز خوبی نداشت. و به پدرش که تا آخرین لحظه هم سر از لجاجت با او بر نداشته بود. و با قهر و دلخوری از پیش او رفته بود و حالا نگران حالش بود. دلش می‌خواست کسی بود تا بتواند با او کمی صحبت کند. ولی در این شهر غریبه بود و هیچکس را نداشت. دور و برش را نگاه کرد. چند جوان در گوشه‌ای نشسته بودند، یک دختر و پسر که به نظر نامزد بودند در دوردست‌ها قدم می‌زدند. یاد نامزدش افتاد. اگر همه چیز خوب پیش رفته بود.. انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 175 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

.. دخترک قدمی به رسم عادت برای دوست شدن با دختر کوچولو برداشت، حتی می توانست یکی از توپ ها را به او هدیه بدهد ولی نه، او تصمیم گرفته بود چند دقیقه‌ای بدون کلام آدمها را تماشا کند، پس به یک لبخند و تکان دادن دست اکتفا کرد. " در آنسوی ماجرا اما دخترک به سمت مردی که در کنار ماشین منتظرش ایستاده بود رفت، لبخند زیبایش باز مرد را محو زیبایی دخترش کرد،او را بغل کرد،لپ‌های قرمز و کوچکش را بوسید و روی صندلی عقب جا داد. دخترک به محض سوار شدن با یک حرکت کیف گُل گُلی کوچکش را روی صندلی انداخت و به دور شدن دختر لاغر و قد بلندی که چند ثانیه‌ی پیش با چشمهای زمردی و لبخند دلنشین در دلش جا باز کرده بود نگاه کرد، در ذهن کوچکش جوانی خودش را شبیه دختر چشم سبز تصور کرد و باز بر لب‌های کوچکش لبخندی به شیرینی عسل نشست، پدر دخترک که"رویا" ی کوچکش را غرق در خیال میدید با یک حرکت موهای خرمایی و لخت دخترش را به یک سو فرستاد و پرسید: _ به چی‌ نگاه میکنی عزیزم؟ _به اون خانمه؛ با‌با منم بزرگ بشم این شکلی میشم؟ پدر دخترک که نمی‌توانست در بین ازدحام‌ جمعیت خانم مورد نظر رویایش را ببیند به تصورات دخترش لبخند زد! _اره بابا جون میشی، تو هم بزرگ میشی، خانم میشی، خیلی هم خوشکل میشی! بعد با یک حرکت ماشینش را روشن کرد و از مقابل مدرسه دور شد... انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 171 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

مجدد به سمت پارک برگشت و قسمت خلوت پارک را انتخاب کرد و آهسته  برگهای ریخته شده درختان را که زیر پایش بود له میکرد و آرام آرام قدم برمیداشت . اونجا درخت ها بزرگ و بزرگ تر می شدند و سایه بزرگ شون بر روی زمین خودنمایی میکرد. پیرزنی آرام از جایش برخاست و رو به الهه کرد و گفت : دخترم اینجا برای تنها نشستن و به فکر فرو رفتن خیلی خوبه من میرم شما اینجا راحت باشید . الهه از پیرزن عصا به دست تشکر کرد و گفت : ببخشید خلوتتان را بهم زدم من قصد نشستن ندارم و با لبخندی سرشار از محبت از پیرزن مهربان خداحافظی کرد و پیرزن با  چهره مهربانش الهه را بدرقه و برای او از راه دور زیر لب  دعایی کرد . حالا یکساعتی از انتظاری که فکرش را میکرد گذشته بود . یکساعت به اندازه ی عمری بر او گذشته بود . الهه با چهره ای متبسم و پر دلهره نگاهی به ساعت مچی اش کرد و به عقربه های منتظر خیره شده بود و لحظه شماری میکرد که لحظه موعود فرا رسد. بغض سنگینی که نشان از شادی وصف ناپذیری بود در چهره ی الهه دیده میشد  بلاخره بعد از مدتها انتظار ، یهو  یک نفر به  آهستگی از پشت،  شانه هایش را لمس کرد و با صدای محبت آمیز رو به الهه کرد و گفت : دخترم   منتظر کسی هستی ؟! الهه به آهستگی بسمت صدای زیبا و محبت آمیز  سرش را چرخاند و با شادی و ذوقی وصف ناشدنی  با دست چپش ، دستان گرمی که روی شونه هایش حس میشد رو لمس کرد و با صدای لرزان ولی انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 184 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

، شال زرشکی ای که بر سر داشت را حتی باد هم به رقص در نیاورده بود، صبح موهایش را اینقدر سفت دم اسبی بسته بود که طوفان هم قدرت پریشان کردن و بیرون ریختنش را نداشت، جز ضدآفتاب همیشگی و رژ صورتی کم رنگ هیچ آرایشی به صورت نداشت، کفش سرمه ای و روبسته اش با آن مانتو مشکی که رویش خط های مورب زرشکی بود هم هیچ جاذبه ای برای خودنمایی نداشت. در همان فکر و خیال بود که باد بدون هیچ لطافتی سیلی محکمی بر صورت دخترک زد، با دو دست خودش را بغل کرد و مسیر نگاهش را سمت دیگری چرخاند، سه تا پسربچه دبیرستانی را دید، لابد شیفت ظهر بودن، یکی از پسرها که چشم های بادومی داشت و به خیال دخترک خود را رئیس میدانست و دوتای دیگر را نوچه خود، سیگاری را روی لبش جابه جا میکرد و با بیرون دادن دود از دهانش فرتا فرت سرفه میکرد، دخترک در دل گفت: لابد یک نخ از سیگارهای پدرش را کِش رفته است، آرام به فکرش لبخند زد، پسر چشم بادومی که حواسش جمع اطرافش بود لبخند دخترک را دید، انگار که خوشش آمده باشد با دوستانش به اندازه یک صندلی جابه جا شدند، حالا دقیقا روبه روی دخترک نشسته بودند، میخندیدن و آرام با همدیگر حرف میزدند، دخترک حوصله بچه نداشت بلند شد تا قدم بزند، آفتاب خود را به چشمان دخترک تحمیل کرد، با گفتن: قراه امروز با کامبیز  برم بیرون! دیشب کلی اصرار کرد تا گفتم باشه عصر میام دوباره برگشت و نشست روی نیمکت. دوست دخترک هم خیل انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 178 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

 با مقنعه هایی که از گردنشون اویزونِ و دست در دست ماماناشون دارن از وسط پارک میگذرن امیدوار بودم حداقل تو مدرسه بهشون یاد نمیدن  رو چمنا راه نرن اون مامان گندشون همراهیشون نکنه تا از روی چمنا رد شن و با دیدن دختری که اشغالشو انداخت تو جوب و دست در دست دوستش با خوندن جنگل وقتی قشنگه که پاک و تمیزه محیط ما برامون خیلی خیلی عزیزه و لی لی کنان از اون طرف پارک محو شدن جا داره یادی کنیم از هشتک پس به اینا تو مدرسه چی یاد میدن! (ببخشید یادم نبود از زبون دانای کل باید بنویسم!) دخترک ترجیح داد بلند شه و این نسل عجیب غریبو به فراموشی بسپاره و به اون طرف پارک که یه دختر و پسر جوون نشسته بودن روی چمن و تو اون سرمای سگ کش بستنی لیس میزدن بره ازاونجایی که دخترک قصه ما ادم فضولی نیست سعی نکرد که به گفت گوی دوجوان عاشق گوش فرا دهد(سعی کردم ریتم رسمی و ادبیتو بهم نزنم هلما) راشو کج کرد طرف دسشویی های پارک تا هم شال زرشکیشو صافو صوف کنه و هم روشن تر شه و بتونه با تمرکز بهتری اطرافشو بپادو و اون سرمای استخون سوزو  تحمل کنه همینکه از دسشویی اومد یرون یه نگاه روی گوشیش کرد و یه فحش نثار وجیهه همینجور که داشت بند کفششو محکم میکرد گوشیشو جواب داد: -کجا موندی پس تو؟؟ -اونجا چرا رفتی؟؟ -من بهت گفتم بیا پااااارک -خدای من -منو نیم ساعت کاشتی اینجا -تا 5مین دیگه اینجا نباشی من میرم ها -مگه من اسکل توعم و با ح انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 182 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

صدای اذان از مسجد بغل پارک بلند شده بود. سوز سردی که توی هوا بود داشت تا مغز استخوانم را می سوزاند. باز هم مثل همیشه خودم را پیچیده بودم در شال و کلاه و پالتو ولی آشکارا در حال لرزیدن بودم. نمیدانم این سرمای پدرسوخته ارث کیست که در جد اندر جد من لانه کرده که با اولین بادهای سرد آبان در جان مان می نشیند و با اولین رخ نمایی های خورشید فروردین می رود پی کارش! مجبور بودم تا رسیدن ساره قدم بزنم؛ شرط می بندم اگر یکجا مینشستم یخ می بستم! پارک چندان بزرگی نبود، نیمکت ها ردیف به ردیف بین درخت ها سبز شده بودند و مسیرباریک بین درخت ها یخ بسته بود. یخ های شیشه ای زمین پارک مرا می ترساند. ترس از سر خوردن همیشه مانع لذت بردنم از برف و زمستان و سرماست. روی این یخ بندان آینه کاری شده ، گربه های چاق و خپله ای دنبال هم کرده اند. گاه به گاه جیغ های خفه ای می کشند و در حال پنجول کشیدن بر سر و صورت یکدیگرند. یک بار مسیرم را از لا به لای درخت ها تا انتهای پارک طی می کنم. مسیری که برف هایش هنوز کمی نرمی و انعطاف دارند و می توان با آرامش رویشان قدم زد. اطرافم را نگاه میکنم، از ورودی پارک کمی دور شده ام، هر لحظه ممکن است ساره سر برسد و دنبالم بگردد. قدم تند میکنم به طرف در ورودی که دو طلبه ی جوان توجهم را جلب می کنند. یکی از طلبه ها لاغر و قد بلند است، با ریشی تنک که شال پشمی دست باف مادرش را تا انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 187 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

"بسم الله الرحمن الرحیم" من نه نویسنده ام و نه ادعای نویسندگی دارم و راستش را بخواهبد نه علاقه ای به نویسندگی دارم. منظورم نویسنده به معنای کسی که قلم را حس میکند، با تک تک کلمات دوست است و نوشتن در جان و دلش رخنه کرده. "بیشتر از نیم ساعت" حقیقتا روایت بیشتر از نیم ساعت از عمر بیست و سه سال و هشت ماه من در یک روز آبانی سردِ توام با طوفان بود. نه برایم به منزله تمرین خاطره نویسی بود و نه طولانی نوشتن، رسالتش فقط و فقط یک چیز بود "زندگی"، میدانید زندگی ما انسان متشکل از چیزهایی است که اسم مشترک دارند ولی عملکرد و نمایشی متفاوت برای هرکس، همه در زندگی با واژه دغدغه آشنا هستند ولی برای هرکس دغدغه ها فرق دارند. ممکن است آرزوی من تفنن روزمره یکی باشد و هزاران احتمال دیگر. همه در زندگی شاد بودن را لمس میکنند، طالبش هستند ولی شاد بودن هم برای همه معنای واحد ندارد مگر استثناها. اگر بخواهم زندگی را تک تک وارسی کنم نه میتوانم در ده ها پست جمعش کنم و نه واقعا میشود زندگی را که جزئیاتش بی نهایت است را وارسی کرد، از رفتار بگویم نگاه ها خیره زل میزنند به چشمانم، از گفتار بگویم گوش ها یکصدا و یکرنگ اعتصاب میکنند در قبال شنیدن، خلاصه حرفم این است که زندگی تجمع شیرینی ها و تلخیهاست، گردآمدن غم و غصه، چشیدن طعم ملس است. منو تو شاید نتوانیم هم رو بفهمیم و درک کنیم در نهایت هرکدام به طریقی زندگی میگذرا انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 149 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

اینقدر بدم میاد وسط حرف انتقادی از یه چیزی مثلا شرایط، هی بخواد تاکید کنه بدبخت تر از تو زیاده.

1. آخه کی گفت بدبختم؟؟

2. شکرگذار بودن با کمال خواهی متفاوته.

3. بعضی وقتها حتی لا لوی این موعظه ها رسما به آدم توهین میشه.

4. لطفا مقایسه نکنیم این برا بار هزار.

انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 184 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53

"ابلاغ صادر شد" پیامی بود که سایت علوم پزشکی نشان میداد، اولین حس دلهره بود و تداومش تا رسیدن به محل کار فعلی که سر درش نوشته "شبکه بهداشت و درمان". ناخودآگاه اعتماد به نفس همیشگی اومد سراغم، کارهای اداری، افتتاح حساب جدید، حتی پام به کلانتری هم باز شد، همه و همه دو روز طول کشید. خوشمزه ترین صحنه اولین روز کاری رو مادر رقم زد، صبح قبل از من بیدار شده بود، لقمه برام آماده کرده بود، گفت وسایلی که برام کنار گذاشته رو بردارم، ماگ گل گلی و حوله کوچک روی اُپن رو میگفت، ده تا شکلات پشمکی و چند تا دونه خرما در یک ظرف کوچک را چپاند ته کیفم. گفتم: مامان یاد روز اول دانشگاه افتادم، گفت: من یاد روز تولدت، روز شیشه شیر دهن گرفتنت، روز مامان گفتنت، روز اولین استکان به دست گرفتنت، روز مهد رفتنت، روز مدرسه رفتنت، یاد لحظه لحظه قد کشیدنت افتادم. وضو گرفت و از زیر قرآن ردم کرد. + تصورم از روز اول اداره رفتن با روزی که سپری کردم یکی نبود. انگار گزارش کار آزمایشگاهه :)...
ما را در سایت انگار گزارش کار آزمایشگاهه :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dinky282 بازدید : 181 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 20:53